تاريخ و زمان
جمعه 31 فروردين 1403  
بيشتر
جستجو
بازديدها
تعداد بازديد از سايت: 1078688
تعداد بازديد اين بخش: 13084
در امروز: 420
اين بخش امروز: 8

بيشتر
ويژه نامه
فصل ششم: ناشئه اليل

اينك زمين در سفر آسماني خويش به عصر تاسوعا رسيده است و خورشيد از امام اذن گرفته كه غروب كند . ديگر تا آن نبأ عظيم ، اندك فاصله اي بيش نمانده است و زمين و آسمان در انتظارند . فرات تشنه است و بيابان از فرات تشنه تر و امام از هر دو تشنه تر. فرات تشنه مشكهاي اهل حرم است و بيابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنه تر است؛ اما نه آن تشنگي كه با آب سيراب شود... او سرچشمه تشنگي است ، و مي داني ، رازها را همه ، در خزانه مكتومي نهاده اند كه جز با مفتاح تشنگي گشوده نمي شود . امام سرچشمه راز است و بيابان طف ، عرصه اي كه مكنونات حجاب تكوين را بي پرده مي نمايد. مگر نه اينكه اينجا را عالم شهادت مي نامند ؟ و مگر از اين فاش تر هم مي توان گفت؟
غروب تاسوعا نزديك استو امام بر مدخل سراپرده راز، تكيه بر شمشير زده و در ملكوت مي نگرد . عمرسعد فرمان داده است :« ياخيل الله بر مركب ها سوار شويد ؛ بشارت باد شما را به بهشت !...» و آن گمگشتگان برهوت وهم، سپاه شيطان ، بر اسب ها نشسته اند تا به اردوي آل الله حمله برند، و هياهوي آنان باديه را سراسر از هول آكنده است. زينب كبري خود را به خيمه امام رساند و او را ديد بر در خيمه، تكيه بر شمشير زده ، چشم بر هم نهاده است. رسول الله آمده بود تا او را بشارت ديدار دهد . امام سربرداشت و به گنجينه دار عالم رنج نگريست : « رسول الله (ص) را به خواب ديدم كه مي گفت : زود است كه به ما الحاق خواهي يافت .» ... و طور قلب زينب از اين تجلي در خود فرو ريخت.
آل كسا در انتظار خامس خويشند ، تا روز بعثت به غروب عاشورا پايان گيرد و خورشيد رحمت نبوي در افق خونين تاريخ غروب كند و شب آغاز شود... شب نقمتي كه درباطن رحمت حق پنهان بود؛ شبي دراز و ديجور؛ شب ظلمتي كه نور تنها از اختران امامت مي گيرد، و چقدر اين اختران از كره زمين دورند ! و ماييم اينجا ،‌بر اين سفينه سرگردان آسماني ، در سفري دراز و دشوار... در سفري هزار و چهارصد ساله . اختران نورند‌، نور مطلق ؛ اين تويي كه اينجا ، بر كرانه آسمان ، در شب دريغ نور، و امانده اي و بال شكسته ، و جز سوسويي دور به تو نمي رسد . اما در باطن ، اين نقمت نيز فرزند رحمتي است كه از ميان رنج و خون پاي بر سياره زمين مي نهد... سياره رنج ! و اين تويي اكنون، مسافر سفر بلند شب كه در اشتياق روز، چشم به افق طلوع دوخته اي و انتظار مي كشي . اگر شب نبودو اگرشب ،‌‌ آن همه بلند و ژرف نبود ، اين اشتياق نبود. گل وجود آدمي خاك فقر است كه با اشك آميخته اند و در كوره رنج پخته اند. زينب كبري گنجينه دار عالم رنج است . او را اينچنين بشناس ! او محمل گرانبارترين رنج هايي است كه در اين مباركه نهفته :‌ لقد خلقنا الانسان في كبد. او وارث بيت الاحزان فاطمه است و بيت الاحزان قبله رنج آدمي است .
امام چون دريافت كه عمرسعد قصد دارد حمله را آغاز كند، عباس بن علي را فرستاد كه آن شب را از آنان مهلت بخواهد . عمرسعد پاسخي نگفت و ايستاد. « عمروبن حجاج زُبيدي » روي به آنان كرد و گفت :‌« سبحان الله ! والله اگر اينان از تركان و يا ديلميان بودند و چنين مي خواستند ، بي ترديد مي پذيرفتيم . اكنون چگونه رواست كه اين مهلت را از خاندان محمد دريغ داريم ؟» مشهور است كه مي گويند امام حسين (ع) به عباس بن علي فرموده است :« اگر مي تواني ، يك امشبي را از آنان مهلت بگير... خدا مي داند كه من چقدر نماز را ، و كثرت دعا و استغفار را دوست مي دارم .»
مگر امام را به اين يك شب چه نيازي است كه اينچنين مي گويد؟ كيست كه اين راز را بر ما بگشايد؟... اصحاب عشق را رنجي عظيم در پيش است . پاي بر مسلخ عشق نهادن ، گردن به تيغ جفا سپردن ، با خون كوير تشنه را سيراب كردن و ... دم بر نياوردن ! اگر ناشئه ليل نباشد، اين رنج عظيم را چگونه تاب مي توان آورد؟ يا ايها المزمل ـ قم اليل ...ـ انا سنلقي عليك قولا ثقيلا. رسول نيز آن قول ثقيل برگرده قيام ليل نهاد . با اين همه ، بار روحي بر آن جلوه اعظم خدا نيز سنگين مي نشست . سَبحِ طويل روز ناشئه ليل مي خواهد ، اگرنه ، انسان را كجا آن طاقت است كه اين رنج عظيم را تحمل كند؟ اما چرا شب؟ و مگردر شب چه سرّي نهفته است كه درروز نيست و خراباتيان چگونه بر اين راز آگاهي يافته اند؟ شب سراپرده راز و حرم سرّ عرفاست و رمز‌ آن را بر لوح آسمانِ شب نگاشته اند ـ اگر بتواني خواند. جلوه ملكوتي ايمان نوراست و با اين چشم كه چشم اهل آسمان است ، زمين آسمان ديگري است كه به مصابيح وجود مؤمنين زينت يافته است. شب عرصه تجلاي روح عارف است ، اگر چه روزها را مُظهِر غير است و خود مخفي است ، و دراين صفت، عارف اختران را ماند.
امام ، نزديك غروف آفتاب ، اصحاب خويش را گرد آورد تا با آنان سخن بگويد . حضرت علي بن الحسين ، با آن همه كه بيمار بوده است ، خود را به نزديكي جمع ياران كشاند تا سخنان امام را بشنود:
« اما بعد... به راستي من نه اصحابي را بهتر و وفادارتر ازاصحاب خويش مي شناسم و نه خانواده اي را كه بيش از خانواده ام بر بِرّ و نيكوكاري و حفظ پيوند خانوادگي استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترين جزاي خير عنايت فرمايد. آگاه باشيد كه من پيمان خويش را از ذمه شما برداشتم و اذن دادم كه برويد و از اين پس مرا بر گرده شما حقي نيست . اينك اين شب است كه سر مي رسد و شما را در حجاب خويش فرو مي پوشد ؛ شب را شتر رهوار خويش بگيريد و پراكنده شويد كه اين جماعت مرا مي جويند و اگر بر من دست يابند ، به غير من نپردازند.» سخن چو بدينجا رسيد ، ياران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برويم ؟ تا آنكه چند روزي بيش از تو زندگي كنيم ؟ نه ،خداوند اين ننگ را ازما دور كند . كاش ما را صد جان بود كه همه را يكايك در راه تو مي داديم .» نخستين كسي كه بدين كلام ابتدا كرد عباس بن علي بود و ديگران از او پيروي كردند. امام روي به فرزندان مسلم كرد و آنان را رخصت داد كه بروند: « آيا شهادت پدرتان مسلم بن عقيل كافي نيست كه مي خواهيد مصيبتي ديگر نيز برآن بيفزاييد؟» غَلَيان آتش درون زلزالي شد كه كوه هاي بلند را به لرزه انداخت و صخره هاي سخت را شكافت و راه آتش را باز كرد. مسلم بن عوسجه برپا ايستاده ، گفت:«يا بن رسول الله ! آيا ما آن كسانيم كه دست از تو برداريم و پيرامون تو را رها كنيم در هنگامه اي كه دشمن اينچنين تو را درمحاصره گرفته است ؟ مگر ما را در پيشگاه حق عذري در اين كار باقي است ؟ نه ! والله تا آنگاه كه اين نيزه را در سينه دشمن نشكسته ام و شمشيرم را بر فرق دشمن خرد نكرده ام ، دل از تو بر نخواهم كند و اگر مرا سلاحي نباشد ، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو كشته شوم.» و « سعيد بن عبدالله حنفي» به پا خاست و گفت :« قسم به ذات خداوند كه واگذارت نخواهيم كرد تا او بداند و ببيند كه ما حرمت پيامبرش را در حق تو كه فرزند و وصيّ او هستي ، حفظ كرده ايم . والله ، اگر بدانم كه كشته خواهم شد ، آنگاه جان دوباره خواهم يافت تا پيكرم را زنده بسوزانند و خاكسترم را برباد دهند و اين كردار را هفتاد بار مكرر خواهند كرد تا از تو جدا شوم، دست از تو بر نخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم . و اگر اينچنين است، چرا الحال از شهادت در راه تو روي برتابم با آنكه جز يك بار كشته شدن بيش نيست و كرامتي جاودانه را نيز به دنبال دارد؟»
نازك دلي آزادگان چشمه اي زلال است كه از دل صخره اي سخت جوشد. دل مؤمن را كه مي شناسي : مجمع اضداد است ، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نيز با هم . زلزله اي كه در شانه هاي ستبرشان افتاده از غليان آتش درون است؛ چشمه اشك نيز از كنار اين آتش مي جوشد كه اين همه داغ است اماما ، مرا نيز با تو سخني است كه اگر اذن مي دهي بگويم:« من در صحراي كربلا نبوده ام و اكنون هزار وسيصد وچهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگرنه اينكه آن صحرا باديه هول ابتلائات است و هيچ كس را تا به بلاي كربلا نيازموده اند از دنيا نخواهند برد؟ آنان را كه اين لياقت نيست رها كرده ام ، مرادم آن كسانند كه يا ليتنا كنا معكم گفته اند . پس بگذار مرا كه در جمع اصحاب تو بنشينم و سر در گريبان گريه فرو كنم .» خورشيد سرخ تاسوعا در افق نخلستان هاي كرانه فرات غروب كرده است و زمين ملتهب كربلا را به ستاره جُدَي سپرده و مؤذن آسماني اذن حضور داده است ودروازه هاي عالم قرب را گشوده ... زمين از دل ذرات به آسمان پيوسته است و نسيمي خنك از جانب شمال وزيدن گرفته ... و اصحاب ، نماز گريه مي گزارند.
«سيد بن طاووس» روايت كرده است كه در آن حال، «محمد بن بشير حضرمي» را گفتند كه پسرت را در سر حدات مملكت ري به اسارت گرفته اند و او گفت :« عوض جان او و جان خويش ، از خالق ، جان ها خواهم گرفت . دوست نمي داشتم كه او را اسير كنندو من بمانم .» ... يعني چه خوب است كه اسيري او زماني رخ نموده است كه من نيز ديري در جهان نخواهم پاييد. امام كه مقال او شنيد گفت :« خدايت رحمت كند ، من بيعت خويش را از تو برداشتم . برو و فرزند خويش را از اسارت برهان .» او جواب داد:« درندگان بيابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از شتر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اينچنين نخواهد شد!»
سفينه اجل به سرمنزل خويش رسيده است و اين آخرين شبي است كه امام در سياره زمين به سر مي برد . سياره زمين سفينه اجل است؛‌سفينه اي كه در دل بحر معلّق آسمان لايتناهي ، همسفر خورشيد ، رو به سوي مستقر خويش دارد و مسافرانش را نيز ناخواسته با خود مي برد. اي همسفر، نيك بنگر كه دركجايي!مباد كه از سر غفلت اين سفينه اجل را مأمني جاودان بينگاري و دراين توهم ، از سفرآسماني خويش غافل شوي. نيك بنگر! فراز سرت آسمان است و زير پايت سفينه اي كه در درياي حيرت به امان عشق رها شده است . اين جاذبه عشق است كه او را با عنان توكل به خورشيد بسته است و خورشيد نيز در طواف شمسي ديگر است و آن شمس نيز در طواف شمسي ديگرو... و همه در طواف شمس الشموس عشق ، حسين بن علي (ع) ... مگرنه اينكه او خود مسافر اين سفينه اجل است؟ ياران ! اينجا حيرتكده عقل است ... و تا «خود» باقي است ، اين«حيرت» باقي است . پس كار را بايد به «مِي» واگذاشت ؛ آن مِي كه تو را از «خويش» مي رهاند و من وما را درمسلخ او به قتل مي رساند . آه ! ان الله شاء ان يراك قتيلا.
گاه هست كه كس از «خويشتن » رسته ، اما هنوز در بند «تن خويش » است ... تن هم كه مقهور دهر است. آنگاه از دهر مي نالد كه :
يا دهر اف لك من خليل
كم لك بالاشراق و الاصيل
من صاحب او طالب قتيل
و الدهر لا يقنع بالبديل
و انما الامر الي الجليل
و كل حي سالك السبيل
اين آواي حسين است كه ازخيمه همسايه مي آيد ، آنجا كه «جون» شمشير او را براي پيكار فردا صيقل مي دهد. شعر و شمشير؟ عشق و پيكار؟ آري ! شعر و شمشير ، عشق و پيكار . اين حسين است ، سر سلسله عشاق، كه عَلَم جنگ برداشته است تا خون خويش را همچون كهكشاني از نور بر آسمان دنيا بپاشد و راه قبله را به قبله جويان بنماياند. آنجا كه قبله نيز در سيطره حراميان خون ريز است، عشاق را جز اين چاره اي نيست. شعر نيز ترنم موزون آن مستي و بيخودي است و شاعر تا از خويش نرهد ، شعرش شعر نخواهد شد .شعر،‌تا شاعر از خويش نرسته است ،‌حديث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حديث عشق است، پس نه عجب اگر شعر و شمشير و عشق و پيكار با هم جمع شود... كه كار عشق ، ياران ، لاجرم كربلايي است . پس ديگر سخن از منصور و بايزيد و جنيد و فلان و بهمان مگو كه عشاق حقيقي ، تذكره الاوليا را بر خيابان هاي خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و بر دشت هاي پرشقايق خوزستان و بر سفيدي برف هاي ارتفاعات بلند كردستان باخون مي نويسند ، با خون.
راز قربت را ، ياران ، در قربانگاه بر سرهاي بريده فاش مي كنند و ميان ما و حسين همين خون فاصله است . ميان حسين و يار نيز همان خون فاصله بود و جز خون ... بگذار بگويم كه طلسم شيطان ترس از مرگ است و اين طلسم نيز جز در ميدان جنگ نمي شكند . مردان حق را خوفي از غير خدا نيست و اين سخن را اگر در ميدان كربلايي جنگ نيازمايند، چيست جز لعقي بر زبان؟... اما اي دهر! اگر رسم بر اين است كه صبر را جز در برابر رنج نمي بخشند و رضاي او نيز در صبر است ، پس اين سرِ ما و تيغِ جفاي تو... شمر بن ذي الجوشن را بياور و بر سينه ما بنشان تا سرمان را ازقفا ببرد و زينب رانيز بدين تماشاگه راز بكشان. ديگر، آنان كه مانده اند همه اصحاب عاشورايي امامند و اينان را من دون الله هيچ پيوندي با دنيا نيست ؛ واگر بود، با آن سخن كه امام فرمود ، بريده شد و از آن پس ، ديگر هيچ حجابي آنان را از خدا نمي پوشاند . امام فرموده بود:« شب را شتر رهواري برگيريد و پراكنده شويد » ، نه براي آنكه آنان را در رنج اندازد ،بل تا آنان دل به مرگ بسپارند و اينچنين ، ديگر هيچ پيوندي من دون الله بين آنان و دنيا باقي نماند ؛ كه اگر پيوندها بريده شد، حجاب ها نيز دريده خواهد شد. واي همسفران معراج حسين ، چه مبارك شبي است! تا اينجا جبرائيل را نيز در التزام ركاب داشتيد، اما از اين پس... بال د سُبُحاتي گشوده ايد كه جبرائيل را نيز در آن بار نمي دهند. شما برگزيدگان دشوارترين ابتلائات تاريخ خلقت انسانيد و از اين است كه حسين شما را به همسفري درمعراج خويشتن پذيرفته است . راز اين شب را كسي خواهد گشود كه بال در بال شما بيفكند و اين عطيه را جز به كبوتران حرم انس نبخشيده اند . كيانند اين كبوتران حرم انس؟ چگونه است كه سينه هايتان نمي شكافد و قلب هايتان تاب اين حالات ناب را مي آورد و از هم نمي درد؟ اگر نمي دانستم كه «كلام»‌چيست ، مي خواستم ازشما كه ما را باز گوييد ازآنچه در اين شب بر شما رفته است ،اي غوطه ورانِ سبحاتِ جلال !... اي مستانِ جبروتي ، اي حاجبين سراپرده هاي انس، اي قبله دارانِ دايره طواف‌ ! اي... چه بگويم ؟ يا ليتني كنت معكم . اما كلام را براي بيان اين رازها نيافريده اند و مفتاح اين گنجينه راز ، سكوت است نه كلام.
در ساعات آغاز شب ، «نافع بن هلال» كه به پاسداري ازحرم خيمه ها ايستاده بود ، امام را ديد كه در تاريكي ازخيمه ها دور مي شود. اوكه آمده بود تا پستي ها و بلندي هاي زمين پيرامون خيمه گاه را بسنجد، دست نافع كه را شتاب زده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود:« والله امشب همان شب ميعاد تخلف ناپذير است. آيا نمي خواهي در دل شب به درة ميان اين دو كوه پناهنده شوي و خود را از مرگ برهاني ؟ » امام بار ديگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه براي آنكه از حال دل او خبر بگيرد ، بل تا او را به مرز يقين بكشاند و از شرك و شك و خوف برهاند.
الماس اگر چه از همه جوهرها شفاف تر است ، سخت تر نيز هست . ماندن در صف اصحاب عاشورايي امام عشق تنها با يقين مطلق ممكن است ... و اي دل! تو را نيز از اين سنت لايتغير خلقت گريزي نيست . نپندار كه تنها عاشوراييان را بدان بالا آزموده اند و لاغير... صحراي بلا به وسعت همه تاريخ است .
نافع بن هلال خود را به پاهاي امام انداخت و گفت :« مادرم بر من بگريد! من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام ، آن اسب را نيز به هزار درهم ديگر . قسم به آن خدايي كه با حب شما برمن منت نهاده است، بين من و شما جدايي نخواهد افتاد مگر آنوقت كه اين شمشير كُند شود و آن اسب خسته .» از نافع بن هلال روايت كرده اند كه گفته است: « آنگاه امام بازگشت و به خيمه زينب كبري رفت و من نگاهباني مي دادم و شنيدم كه زينب كبري مي گويد: برادر، آيا اصحاب خويش را آزموده اي ! مبادا هنگام دشواري دست از تو بردارند و در ميان دشمن تنهايت بگذارند ! ... و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزموده ام و نيافتم در آنان جز جنگجوياني دلاور و استوار كه با مرگ در راه من آنچنان انس گرفته اند كه طفلي به پستان هاي مادرش .» امام عشق ، خود يارانش را اينچنين ستوده است :« جنگجوياني دلاور و استوار كه با مرگ در راه حق آنچنان انس گرفته اند كه طفلي به پستان هاي مادرش .»
صحراي بلا به وسعت تاريخ است و كار به يك يا ليتني كنت معكم ختم نمي شود . اگر مرد ميدان صداقتي ، نيك در خويش بنگر كه تو را نيز با مرگ انسي اين گونه هست يا خير! اگر هست كه هيچ ، تو نيز از قبله داران دايره طوافي ، و اگر نه ... ديگر به جاي آنكه با زبان «زيارت عاشورا» بخواني ، در خيل اصحاب آخرالزماني حسين با دل به زيارت عاشورا برو . «ضحاك بن عبدالله مشرقي » را كه مي شناسي ! عصر عاشورا از جبهه حق گريخت بعد از آنكه صبح تا شام را در ركاب امام شمشير زده بود. خوف ،فرزند شك است و شك ، زاييده شرك و اين هرسه ، خوف و شك و شرك ، راهزنان طريق حقند... كه اگر با مرگ انس نگيري ، خوف ، راهِ تو را خواهد زد و امام را در صحراي بلا رها خواهي كرد. شب هر چه در خويش عميق ترمي شود، اختران را نيز جلوه اي بيشتر مي بخشد و اين ، سرالاسرار شب زنده داران است . اگر ناشئه ليل نباشد، رنج عظيم روز را چگونه تاب آوريم ؟
حضرت علي اكبر با پنجاه تن از ياران براي آخرين بار راه فرات را گشودند و با چند مشكي آب بازگشتند . ياران غسل شهادت كردند و وضو ساختند و به نماز وداع ايستادند.
و آن خيمه و خرگاه، كهكشاني شد كه از آن پس ، آن را«مطاف عشق» مي خوانند. 



منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني


تعداد بازديد اين صفحه: 246
خانه | بازگشت | Quran Guest (qguest)

طراحی، پیاده سازی و اجرا توسط شبکه ملی مدارس ایران ( رشد )

www.roshd.ir Powered By Sigma ITID.