تاريخ و زمان
پنجشنبه 9 فروردين 1403  
بيشتر
جستجو
بازديدها
تعداد بازديد از سايت: 1061653
تعداد بازديد اين بخش: 25977
در امروز: 682
اين بخش امروز: 20

بيشتر
ترجمه سوره هاي قرآن كريم
يوسف
به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر 

الر ـ اين است آيات كتاب روشنگر .(1)
ما آن را قرآنى به زبان عربى نازل كرديم تا شما [ درباره حقايق ، مفاهيم ، اشارات و لطايفش ] تعقّل كنيد .(2)
ما بهترين داستان را با وحى كردن اين قرآن بر تو مي خوانيم و تو يقيناً پيش از آن از بى خبران [ نسبت به اين بهترين داستان ] بودى .(3)
[ ياد كن ] آن گاه كه يوسف به پدرش گفت : پدرم ! من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه برايم سجده كردند !(4)
[ پدر ] گفت : اى پسرك من ! خواب خود را براى برادرانت مگو كه نقشه اى خطرناك بر ضد تو به كار مي بندند ، بدون شك شيطان براى انسان دشمنى آشكار است .(5)
و اين چنين پروردگارت تو را برمي گزيند و از تفسير خواب ها به تو مي آموزد ، و نعمتش را بر تو و بر آل يعقوب تمام مي كند ، چنانكه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد ; يقيناً پروردگارت دانا و حكيم است .(6)
بى ترديد [ در داستان ] يوسف و برادرانش نشانه هايى [ از ربوبيّت ، رحمت و لطف خدا ] براى مردم كنجكاو است .(7)
[ ياد كن ] هنگامي را كه برادران گفتند : با اينكه ما گروهى نيرومنديم ، يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما محبوب ترند ، و قطعاً پدرمان در اشتباه روشن و آشكارى است .(8)
[ يكى گفت : ]يوسف را بكشيد و يا او را در سرزمين نامعلومي بيندازيد ، تا توجه و محبت پدرتان فقط معطوف به شما شود . و پس از اين گناه [با بازگشت به خدا و عذرخواهى از پدر] مردمي شايسته خواهيد شد .(9)
يكى از آنان گفت : يوسف را نكشيد ، اگر مي خواهيد كارى بر ضد او انجام دهيد ، وى را در مخفى گاه آن چاه اندازيد ، كه برخى رهگذران او را برگيرند [ و با خود ببرند ! ! ](10)
گفتند : اى پدر ! تو را چه شده كه ما را نسبت به يوسف امين نمي دانى با اينكه ما بدون ترديد خيرخواه اوييم .(11)
فردا او را با ما روانه كن تا [ در دشت و صحرا ] بگردد و بازى كند ، قطعاً ما حافظ ونگهبان او خواهيم بود .(12)
گفت: بردن او مرا سخت اندوهگين مي كند ، ومي ترسم شما از او غفلت كنيد و گرگ ، او را بخورد .(13)
گفتند : اگر با بودن ما كه گروهى نيرومنديم ، گرگ او را بخورد ، يقيناً ما در اين صورت زيانكار و بى مقداريم .(14)
پس هنگامي كه وى را بردند و تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه آن چاه قرارش دهند [ تصميم خود را به مرحله اجرا گذاشتند ] و ما هم به او الهام كرديم كه از اين كار آگاهشان خواهى ساخت در حالى كه آنان نمي فهمند [ كه تو همان يوسفى . ](15)
وشبان گاه گريه كنان نزد پدر آمدند .(16)
گفتند : اى پدر ! ما يوسف را در كنار بار و كالاى خود نهاديم و براى مسابقه رفتيم ; پس گرگ ، او را خورد و تو ما را تصديق نخواهى كرد اگرچه راست بگوييم !(17)
و خونى دروغين بر پيراهنش آوردند [ تا يعقوب مرگ يوسف را باور كند ] . گفت : چنين نيست كه مي گوييد ، بلكه نفس شما كارى [ زشت را ] در نظرتان آراست [ تا انجامش بر شما آسان شود ] در اين حال صبرى نيكو [ مناسب تر است ] ; و خداست كه بر آنچه شما [ از وضع يوسف ] شرح مي دهيد از او يارى خواسته مي شود .(18)
و كاروانى آمد ، پس آب آورشان را فرستادند ، او دلوش را به چاه انداخت ، گفت : مژده ! اين پسرى نورس است ! و او را به عنوان كالا [ ى تجارت ]پنهان كردند ; و خدا به آنچه مي خواستند انجام دهند ، دانا بود .(19)
و او را به بهايى ناچيز ، درهمي چند فروختند و نسبت به او بى رغبت بودند .(20)
آن مرد مصرى كه يوسف را خريد ، به همسرش گفت : جايگاهش را گرامي دار ، اميد است [ در امور زندگى ] به ما سودى دهد ، يا او را به فرزندى انتخاب كنيم . اين گونه يوسف را در سرزمين مصر مكانت بخشيديم [ تا زمينه فرمانروايى وحكومتش فراهم شود ] و به او از تعبير خواب ها بياموزيم ; و خدا بر كار خود چيره و غالب است ، ولى بيشتر مردم نمي دانند .(21)
و هنگامي كه يوسف به سنّ كمال رسيد ، حكمت و دانش به او عطا كرديم ، و ما نيكوكاران را اين گونه پاداش مي دهيم .(22)
و آن [ زنى ] كه يوسف در خانه اش بود ، از يوسف با نرمي و مهربانى خواستار كام جويى شد ، و [ در فرصتى مناسب ] همه درهاى كاخ را بست و به او گفت : پيش بيا [ كه من در اختيار توام ] يوسف گفت : پناه به خدا ، او پروردگار من است ، جايگاهم را نيكو داشت ، [ من هرگز به پروردگارم خيانت نمي كنم ] به يقين ستمكاران رستگار نمي شوند .(23)
بانوى كاخ [ چون خود را در برابر يوسفِ پاكدامن ، شكست خورده ديد با حالتى خشم آلود ] به يوسف حمله كرد و يوسف هم اگر برهان پروردگارش را [ كه جلوه ربوبيت و نور عصمت و بصيرت است ] نديده بود [ به قصد دفاع از شرف و پاكى اش ]به او حمله مي كرد [ و در آن حال زد و خورد سختى پيش مي آمد و با مي روح شدن بانوى كاخ ، راه اتهام بر ضد يوسف باز مي شد ، ولى ديدن برهان پروردگارش او را از حمله بازداشت و راه هر گونه اتهام از سوى بانوى كاخ بر او بسته شد ] . [ ما ] اين گونه [ يوسف را يارى داديم ] تا زد و خورد [ ى كه سبب اتهام مي شد ]و [ نيز ] عمل خلاف عفت آن بانو را از او بگردانيم ; زيرا او از بندگان خالص شده ما [ از هر گونه آلودگى ظاهرى و باطنى ] بود .(24)
و هر دو به سوى در كاخ پيشى گرفتند ، و بانو پيراهن يوسف را از پشت پاره كرد و [ در آن حال ] در كنار [ آستانه ] در به شوهر وى برخوردند ; بانو به شوهرش گفت : كسى كه نسبت به خانواده ات قصد بدى داشته باشد ، كيفرش جز زندان يا شكنجه دردناك [ چه خواهد بود ؟ ! ](25)
يوسف گفت : او از من خواستار كام جويى شد . و گواهى از خاندان بانو چنين داورى كرد : اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده ، بانو راست مي گويد و يوسف دروغگوست .(26)
و اگر پيراهنش از پشت پاره شده ، بانو دروغ مي گويد و يوسف راستگوست .(27)
پس همسر بانو چون ديد پيراهن يوسف از پشت پاره شده ، گفت : اين [ فتنه و فساد ]از نيرنگ شما [ زنان ] است ، بى ترديد نيرنگ شما بزرگ است .(28)
يوسفا ! اين داستان را نديده بگير . و تو [ اى بانو ! ] از گناهت استغفار كن ; زيرا تو از خطاكارانى .(29)
و گروهى از زنان در شهر شايع كردند كه همسر عزيز[ مصر ]در حالى كه عشق آن نوجوان در درون قلبش نفوذ كرده از او درخواست كام جويى مي كند ; يقيناً ما او را در گمراهى آشكارى مي بينيم .(30)
پس هنگامي كه بانوى كاخ گفتارِ مكرآميز آنان را شنيد [ براى آنكه به آنان ثابت كند كه در اين رابطه ، سخنى نابجا دارند ] به مهمانى دعوتشان كرد ، و براى آنان تكيه گاه آماده نمود و به هر يك از آنان [ براى خوردن ميوه ]كاردى داد و به يوسف گفت : به مي لس آنان در آى . هنگامي كه او را ديدند به حقيقت در نظرشان بزرگ [ و بسيار زيبا ]يافتند و [ از شدت شگفتى و حيرت به جاى ميوه ] دست هايشان را بريدند و گفتند : حاشا كه اين بشر باشد ! او جز فرشته اى بزرگوار نيست .(31)
بانوى كاخ گفت : اين همان كسى است كه مرا درباره عشق او سرزنش كرديد . به راستى من از او خواستار كام جويى شدم ، ولى او در برابر خواست من به شدت خوددارى كرد ، و اگر فرمانم را اجرا نكند يقيناً خوار و حقير به زندان خواهد رفت .(32)
يوسف گفت : پروردگارا ! زندان نزد من محبوب تر است از عملى كه مرا به آن مي خوانند ، و اگر نيرنگشان را از من نگردانى به آنان رغبت مي كنم و از نادانان مي شوم .(33)
پس پروردگارش خواسته اش را اجابت كرد و نيرنگ زنان را از او بگردانيد ; زيرا خدا شنوا و داناست .(34)
آن گاه آنان پس از آنكه نشانه ها[ ىِ پاكى و پاكدامنى يوسف ] را ديده بودند ، عزمشان بر اين جزم شد كه تا مدتى او را به زندان اندازند .(35)
و دو غلام [ پادشاه مصر ] با يوسف به زندان افتادند . يكى از آن دو نفر گفت : من پى در پى خواب مي بينم كه [ براى ] شراب ، [ انگور ] مي فشارم ، و ديگرى گفت : من خواب مي بينم كه بر سر خود نان حمل مي كنم [ و ]پرندگان از آن مي خورند ، از تعبير آن ما را خبر ده ; زيرا ما تو را از نيكوكاران مي دانيم .(36)
گفت : هيچ جيره غذايى براى شما نمي آيد مگر آنكه من شما را پيش از آمدنش از تعبير آن خواب آگاه مي كنم ، اين از حقايقى است كه خدا به من آموخته است ; زيرا من آيين مردمي را كه به خدا ايمان ندارند و به سراى آخرت كافرند ، رها كرده ام .(37)
و [ از ابتدا ] از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كرده ام ، براى ما شايسته نيست كه چيزى را شريك خدا قرار دهيم . اين از فضل خدا بر ما و بر مردم است ، ولى بيشتر مردم ناسپاسند .(38)
اى دو يار زندان ! آيا معبودان متعدد و متفرق بهتر است يا خداى يگانه مقتدر ؟(39)
شما به جاى خدا جز [ بت هايى ] با نام هايى بى اثر و بى معنا كه خود و پدرانتان آنها را نامگذارى كرده ايد نمي پرستيد ، خدا [ كه صاحب اختيار همه هستى است ] هيچ دليلى بر [ حقّانيّت آنها براى پرستش]نازل نكرده است . حكم فقط ويژه خداست، او فرمان داده كه جز او را نپرستيد . دين درست و راست و آيين پابرجا و حق همين است ، ولى بيشتر مردم [ حقايق را ]نمي دانند .(40)
اى دو يار زندان ! اما يكى از شما [ از زندان رهايى مي يابد و ] سرور خود را شراب مي نوشاند، اما ديگرى به دار آويخته مي شود و پرندگان از سر او خواهند خورد . تعبير خوابى كه از من جويا شديد ، تحققّش قطعى و انجامش حتمي شده است .(41)
و به يكى از آن دو نفر كه دانست آزاد مي شود ، گفت : مرا نزد سرور خود ياد كن . ولى شيطان ياد كردنِ از يوسف را نزد سرورش از ياد او برد ; در نتيجه چند سالى در زندان ماند .(42)
و پادشاه [ مصر به بارگاه نشينانش ] گفت : پى در پى در خواب مي بينم كه هفت گاو لاغر ، هفت گاو فربه را مي خورند ، و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشك را مشاهده مي كنم ; شما اى بزرگان ! اگر تعبير خواب مي دانيد درباره خوابم نظر دهيد .(43)
گفتند : [ اين ] خواب هايى پريشان و آشفته است و ما به تعبير خواب هاى پريشان و آشفته دانا نيستيم .(44)
از آن دو زندانى آنكه آزاد شده بود و پس از مدتى [ يوسف را ] به ياد آورد گفت : من يقيناً شما را از تعبير آن آگاه مي كنم ، پس [ مرا به زندان ] بفرستيد .(45)
[ سپس به زندان نزد يوسف رفت و گفت : ] تو اى يوسف ! اى راستگوىِ [ راست كردار ! ] درباره هفت گاو فربه كه هفت [ گاو ] لاغر آنان را مي خورند ، و هفت خوشه سبز و [ هفت خوشه ] خشك ديگر ، نظرت را براى ما بيان كن . اميد است نزد مردم برگردم ، باشد كه [ از تعبير اين خواب عجيب ] آگاه شوند .(46)
گفت : هفت سال با تلاش پى گير زراعت كنيد ، پس آنچه را درو كرديد جز اندكى كه خوراك شماست در خوشه اش باقى گذاريد .(47)
سپس بعد از آن [ هفت سال فراوانى و گشايش ] هفت سال سخت و دشوار [ پيش ] مي آيد كه آنچه را براى آن [ سال ها ] ذخيره كرده ايد مگر اندكى كه براى كاشتن نگهدارى مي كنيد ، مي خوريد .(48)
آن گاه بعد از آن [ دوره سخت و دشوار ، ] سالى مي آيد كه مردم در آن بارانِ [ فراوان ] يابند و در آن [ سال از محصولات كشاورزى ] عصاره ميوه مي گيرند .(49)
و پادشاه [ مصر ]گفت : يوسف را نزد من آوريد . هنگامي كه فرستاده [ پادشاه ] نزد يوسف آمد ، يوسف گفت : نزد سرورت بازگرد و از او بپرس حال و داستان زنانى كه دست هاى خود را بريدند ، چه بود ؟ يقيناً پروردگارم به نيرنگ آنان داناست .(50)
[ پادشاه به زنان ]گفت : داستان شما هنگامي كه يوسف را به كام جويى دعوت كرديد چيست ؟ [ زنان ] گفتند : پاك و منزّه است خدا ! ما هيچ بدى در او سراغ نداريم . همسر عزيز گفت : اكنون حق [ پس از پنهان ماندنش ] به خوبى آشكار شد ، من [ بودم كه ] از او درخواست كام جويى كردم ، يقيناً يوسف از راستگويان است .(51)
[ من به پاكى او و گناه خود اعتراف كردم ] و اين اعتراف براى اين است كه يوسف بداند من در غياب او به وى خيانت نورزيدم و اينكه خدا نيرنگ خيانت كاران را به نتيجه نمي رساند .(52)
من خود را از گناه تبرئه نمي كنم ; زيرا نفس طغيان گر ، بسيار به بدى فرمان مي دهد مگر زمانى كه پروردگارم رحم كند ; زيرا پروردگارم بسيار آمرزنده و مهربان است .(53)
و پادشاه گفت : يوسف را نزد من آوريد تا او را براى كارهاى خود برگزينم . پس هنگامي كه با يوسف سخن گفت به او اعلام كرد : تو امروز نزد ما داراى منزلت ومقامي و [ در همه امور] امينى .(54)
يوسف گفت : مرا سرپرست خزانه هاى اين سرزمين قرار ده ; زيرا من نگهبان دانايى هستم .(55)
اين گونه يوسف را در [ آن ] سرزمين مكانت و قدرت داديم كه هر جاى آن بخواهد اقامت نمايد . رحمت خود را به هر كس كه بخواهيم مي رسانيم و پاداش نيكوكاران را تباه نمي كنيم .(56)
و يقيناً پاداش آخرت براى كسانى كه ايمان آورده اند وهمواره پرهيزكارى مي كردند ، بهتر است .(57)
و برادران يوسف [ با روى آوردن خشكسالى به كنعان ، جهت تهيه آذوقه به مصر] آمدند وبر او وارد شدند . پس او آنان را شناخت وآنان او را نشناختند .(58)
و هنگامي كه زاد و توشه آنان را در اختيارشان قرار داد ، گفت : برادر پدرى خود را نزد من آوريد ، آيا نمي بينيد كه من پيمانه را كامل و تمام مي پردازم و بهتر از هر كس مهماندارى مي كنم ؟(59)
پس اگر او را نزد من نياوريد ، هيچ پيمانه اى پيش من نداريد و نزديك من نياييد .(60)
گفتند : مي كوشيم رضايت پدرش را به آوردن او جلب كنيم ، و يقيناً اين كار را انجام خواهيم داد .(61)
و [ يوسف ] به كارگزاران و گماشتگانش گفت : اموالشان را [ كه در برابر دريافت آذوقه پرداختند ] در بارهايشان بگذاريد ، اميد است وقتى به خاندان خود برگشتند آن را بشناسند ، باشد كه دوباره برگردند .(62)
پس هنگامي كه به سوى پدرشان بازگشتند ، گفتند : اى پدر ! پيمانه از ما منع شد ، پس برادرمان را با ما روانه كن تا پيمانه بگيريم ، يقيناً ما او را حفظ خواهيم كرد .(63)
گفت : آيا همان گونه كه شما را پيش از اين نسبت به برادرش امين پنداشتم ، درباره او هم امين پندارم ؟ [ من به مراقبت و نگهبانى شما اميد ندارم ] پس خدا بهترين نگهبان است و او مهربان ترين مهربانان است .(64)
و هنگامي كه كالايشان را گشودند ، ديدند اموالشان را به آنان بازگردانده اند ، گفتند : اى پدر ! [ بهتر از اين ] چه مي خواهيم ؟ اين اموال ماست كه به ما بازگردانده و ما [ دوباره با همين اموال ] براى خانواده خود آذوقه مي آوريم و برادرمان را حفظ مي كنيم ، و بار شترى اضافه مي كنيم و آن [ بار شتر از نظر عزيز كه مردى كريم است ] بارى ناچيز است .(65)
گفت : برادرتان را همراه شما [ به مصر ] نمي فرستم تا اينكه پيمان محكمي از خدا به من بسپاريد كه او را حتماً به من بازگردانيد ، مگر اينكه [ به سبب بسته شدن همه راه ها به روى شما ] نتوانيد . پس هنگامي كه پيمان استوارشان را به پدر سپردند ، گفت : خدا بر آنچه مي گوييم ، وكيل است .(66)
و گفت : اى پسرانم ! [ در اين سفر ] از يك در وارد نشويد بلكه از درهاى متعدد وارد شويد ، و البته من [ با اين تدبير ] نمي توانم هيچ حادثه اى را كه از سوى خدا براى شما رقم خورده از شما برطرف كنم ، حكم فقط ويژه خداست ، [ تنها ] بر او توكل كرده ام ، و [ همه ] توكل كنندگان بايد به خدا توكل كنند .(67)
هنگامي كه فرزندان يعقوب از آنجايى كه پدرشان دستور داده بود ، وارد شدند ، تدبير يعقوب نمي توانست هيچ حادثه اى را كه از سوى خدا رقم خورده بود ، از آنان برطرف كند جز خواسته اى كه در دل يعقوب بود [ كه فرزندانش به سلامت و دور از چشم زخم وارد شوند ] كه خدا آن را به انجام رساند ، يعقوب به سبب آنكه تعليمش داده بوديم از دانشى [ ويژه ] برخوردار بود ولى بيشتر مردم [ كه فقط چشمي ظاهربين دارند ، اين حقايق را ] نمي دانند .(68)
و هنگامي كه بر يوسف وارد شدند ، برادر [ مادرى ]ش را كنار خود جاى داد ، گفت : بى ترديد من برادر تو هستم ، بنابراين بر آنچه آنان همواره انجام مي دادند [و من براى تو فاش كردم ] اندوهگين مباش.(69)
پس هنگامي كه بارشان را آماده كرد ، آبخورى [ پادشاه ] را در بار برادرش گذاشت . سپس ندا دهنده اى بانگ زد: اى كاروان ! يقيناً شما دزد هستيد !(70)
كاروانيان روى به گماشتگان كردند و گفتند : چه چيزى گم كرده ايد ؟(71)
گفتند : آبخورى شاه را گم كرده ايم و هر كس آن را بياورد ، يك بار شتر مژدگانى اوست و من ضامن آن هستم .(72)
گفتند : به خدا سوگند شما به خوبى دانستيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم ، و هيچ گاه دزد نبوده ايم .(73)
گماشتگان گفتند : اگر شما دروغگو باشيد [ و سارق در ميان شما يافت شود ]كيفرش چيست ؟(74)
گفتند : كسى كه آبخورى در بار و بنه اش پيدا شود ، كيفرش خود اوست [ كه به غلامي گرفته شود ] . ما ستمكاران را [ در كنعان ]به همين صورت كيفر مي دهيم .(75)
پس [ يوسف ] پيش از [ بررسى ] بارِ برادرش ، شروع به [ بررسى ] بارهاى [ ديگر ]برادران كرد ، آن گاه آبخورى پادشاه را از بار برادرش بيرون آورد . ما اين گونه براى يوسف چاره انديشى نموديم ; زيرا او نمي توانست بر پايه قوانين پادشاه [ مصر ]برادرش را بازداشت كند مگر اينكه خدا بخواهد [ بازداشت برادرش از راهى ديگر عملى شود ] . هر كه را بخواهيم [ به ] درجاتى بالا مي بريم و برتر از هر صاحب دانشى ، دانشمندى است .(76)
برادران گفتند : اگر اين شخص دزدى مي كند [ خلاف انتظار نيست ] ; زيرا پيش تر برادر [ ى داشت كه ]او هم دزدى كرد . يوسف [ به مقتضاى كرامت و جوانمردى ] اين تهمت را در دل خود پنهان داشت و نسبت به آن سخنى نگفت و اين راز را فاش نساخت . در پاسخ آنان گفت : منزلت شما بدتر [ و دامنتان آلوده تر از اين ] است [ كه ظاهرتان نشان مي دهد ] و خدا به آنچه بيان مي كنيد ، داناتر است .(77)
گفتند : اى عزيز ! او را پدرى سالخورده و بزرگوار است ، پس يكى از ما را به جاى او بازداشت كن، بى ترديد ما تو را از نيكوكاران مي بينيم.(78)
گفت : پناه بر خدا از اينكه بازداشت كنيم مگر كسى را كه متاع خود را نزد وى يافته ايم ، كه در اين صورت ستمكار خواهيم بود .(79)
پس هنگامي كه از عزيز مأيوس شدند ، در كنارى [ با يكديگر ] به گفتگوى پنهان پرداختند . بزرگشان گفت : آيا ندانستيد كه پدرتان از شما پيمان استوار خدايى گرفت و پيش تر هم درباره يوسف كوتاهى كرديد ، بنابراين من هرگز از اين سرزمين بيرون نمي آيم تا پدرم به من اجازه دهد ، يا خدا درباره من حكم كند ; و او بهترين حكم كنندگان است .(80)
شما به سوى پدرتان بازگرديد ، پس به او بگوييد : اى پدر ! بدون شك پسرت دزدى كرد ، و ما جز به آنچه دانستيم گواهى نداديم وحافظ ونگهبان نهان هم [كه در آن چه اتفاقى افتاده] نبوديم .(81)
حقيقت را از شهرى كه در آن بوديم [ و در و ديوارش گواه است ] و از كاروانى كه با آن آمديم بپرس ; و يقيناً ما راستگوييم .(82)
[ برادران پس از بازگشت به كنعان ، ماجرا را براى پدر بيان كردند ، يعقوب ]گفت : [ نه چنين است كه مي گوييد ] بلكه نفوس شما كارى [ زشت ] را در نظرتان آراست [ تا انجامش بر شما آسان شود ] پس من بدون جزع و بيتابى شكيبايى مي ورزم ، اميد است خدا همه آنان را پيش من آرد ; زيرا او بى ترديد ، دانا و حكيم است .(83)
و از آنان كناره گرفت و گفت : دريغا بر يوسف ! و در حالى كه از غصّه لبريز بود دو چشمش از اندوه ، سپيد شد .(84)
گفتند : به خدا آن قدر از يوسف ياد مي كنى تا سخت ناتوان شوى يا جانت را از دست بدهى .(85)
گفت : شكوه اندوه شديد و غم و غصه ام را فقط به خدا مي برم و از خدا مي دانم آنچه را كه شما نمي دانيد .(86)
اى پسرانم ! برويد آن گاه از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا مأيوس نباشيد ; زيرا جز مردم كافر از رحمت خدا مأيوس نمي شوند .(87)
پس هنگامي كه بر يوسف وارد شدند ، گفتند : عزيزا ! از سختى [ قحطى و خشكسالى ] به ما و خانواده ما گزند و آسيب رسيده و [ براى دريافت آذوقه ] مال ناچيزى آورده ايم ، پس پيمانه ما را كامل بده و بر ما صدقه بخش ; زيرا خدا صدقه دهندگان را پاداش مي دهد .(88)
گفت : آيا زمانى كه نادان بوديد ، دانستيد با يوسف و برادرش چه كرديد ؟(89)
گفتند : شگفتا ! آيا تو خود يوسفى ؟ ! گفت : من يوسفم و اين برادر من است ، همانا خدا بر ما منت نهاده است ; بى ترديد هر كس پرهيزكارى كند و شكيبايى ورزد ، [پاداش شايسته مي يابد] ; زيرا خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمي كند .(90)
گفتند : به خدا سوگند يقيناً كه خدا تو را بر ما برترى بخشيد و به راستى كه ما خطاكار بوديم .(91)
گفت : امروز هيچ ملامت و سرزنشى بر شما نيست ، خدا شما را مي آمرزد و او مهربان ترين مهربانان است .(92)
اين پيراهنم را ببريد ، و روى صورت پدرم بيندازيد ، او بينا مي شود و همه خاندانتان را نزد من آوريد .(93)
و زمانى كه كاروان [ از مصر ] رهسپار [ كنعان ]شد ، پدرشان گفت : بى ترديد ، بوى يوسف را مي يابم اگر مرا سبك عقل ندانيد .(94)
گفتند : به خدا سوگند تو در همان خطا و گمراهى ديرينت هستى .(95)
پس هنگامي كه مژده رسان آمد ، پيراهن را بر صورت او افكند و او دوباره بينا شد ، گفت : آيا به شما نگفتم كه من از خدا حقايقى مي دانم كه شما نمي دانيد ؟(96)
گفتند : اى پدر ! آمرزش گناهانمان را بخواه ، بى ترديد ما خطاكار بوده ايم .(97)
گفت : براى شما از پروردگارم درخواست آمرزش خواهم كرد ; زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است .(98)
پس زمانى كه بر يوسف وارد شدند ، پدر و مادرش را كنار خود جاى داد و گفت : همگى با خواست خدا [ آسوده خاطر و ] در كمال امنيت وارد مصر شويد .(99)
و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همه براى او به سجده افتادند و گفت : اى پدر ! اين تعبير خواب پيشين من است كه پروردگارم آن را تحقق داد ، و يقيناً به من احسان كرد كه از زندان رهاييم بخشيد ، و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم فتنه انداخت ، از آن بيابان نزد من آورد ، پروردگارم براى هر چه بخواهد با لطف برخورد مي كند ; زيرا او دانا و حكيم است .(100)
پروردگارا ! تو بخشى از فرمانروايى را به من عطا كردى و برخى از تعبير خواب ها را به من آموختى . اى پديد آورنده آسمان ها و زمين ! تو در دنيا و آخرت سرپرست و يار منى در حالى كه تسليم [ فرمان هاى تو ]باشم جانم را بگير ، و به شايستگان مُلحقم كن .(101)
اين از سرگذشت هاى پرفايده غيب است كه به تو وحى مي كنيم ، و تو هنگامي كه آنان در كارشان تصميم گرفتند و [ براى انجامش ] نيرنگ مي كردند ، نزدشان نبودى .(102)
بيشتر مردم هر چند رغبت شديد [ به ايمان آوردنشان ] داشته باشى ، ايمان نمي آورند .(103)
و در حالى كه هيچ پاداشى [ در برابر ابلاغ قرآن ] از آنان نمي خواهى ، اين [ قرآن ] جز پندى براى جهانيان نيست .(104)
و [ براى هدايت مردم ] در آسمان ها و زمين چه بسيار نشانه هاست كه [ در غفلت و بى خبرى ] بر آنها مي گذرند در حالى كه از آنها روى مي گردانند .(105)
و بيشترشان به خدا ايمان نمي آورند مگر آنكه [ براى او ] شريك قرار مي دهند .(106)
آيا ايمنند از اينكه فراگيرنده اى از عذاب خدا بيايدشان ، يا ناگاه قيامت در حالى كه نمي فهمند بر آنان فرا رسد ؟(107)
بگو : اين طريقه و راه من است كه من و هر كس پيرو من است بر پايه بصيرت و بينايى به سوى خدا دعوت مي كنيم ، و خدا از هر عيب و نقصى منزّه است و من از مشركان نيستم .(108)
و پيش از تو [ بخاطر هدايت مردم ] جز مردانى از اهل آبادى ها را كه به آنان وحى مي نموديم نفرستاديم . آيا [ مخالفان حق ] به گردش و سفر در زمين نرفتند تا با تأمل بنگرند كه عاقبت كسانى كه پيش از آنان بودند [ و از روى كبر و عناد به مخالفت با حق برخاستند ] چگونه بود ؟ و مسلماً سراى آخرت براى كسانى كه پرهيزكارى كردند ،بهتر است ; آيا نمي انديشيد ؟(109)
[ پيامبران ، مردم را به خدا خواندند و مردم هم حق را منكر شدند ] تا زمانى كه پيامبران [ از ايمان آوردن اكثر مردم ] مأيوس شدند و گمان كردند كه به آنان [ از سوى مردم در وعده يارى و حمايت ] دروغ گفته شده است . [ ناگهان ] يارى ما به پيامبران رسيد ; پس كسانى را كه خواستيم رهايى يافتند و عذاب ما از گروه مي رمان برگردانده نمي شود .(110)
به راستى در سرگذشت آنان عبرتى براى خردمندان است . [ قرآن ] سخنى نيست كه به دروغ بافته شده باشد ، بلكه تصديق كننده كتاب هاى آسمانى پيش از خود است و بيان گر هر چيز است و براى مردمي كه ايمان دارند ، سراسر هدايت و رحمت است .(111)

تعداد بازديد اين صفحه: 369
خانه | بازگشت | Quran Guest (qguest)

طراحی، پیاده سازی و اجرا توسط شبکه ملی مدارس ایران ( رشد )

www.roshd.ir Powered By Sigma ITID.